سیده پریناز و سیده پریماهسیده پریناز و سیده پریماه، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

گل پریهای دوقلوی مامان

شرشری

   مامان جونی‌ها، این چند روزه خیلی بازیگوش شدید و پوست من و بابا علیرضا رو کندید  . از بس که وقتی میریم پارک سرسره دوست داشتید و می‌گفتید شرشری، بابا جون چند روز پیش براتون یه سرسره خرید. الهی قربونتون برم با حرف زدنای بامزتون و شیطنت‌های ویرانگرتون  .                   ...
30 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام به همه دوستان خوب و عزیز، عید همه مبارک و نماز و روزه‌هاتون مقبول درگاه خداوند. امروز گل پری ها از اول صبح خیلی زحمت کشیدند، با فرغون‌هایی که عمه زهره براشون خریده بود کلی آجر جابجا کردند و بعدش هم رفتیم خونه مادربزرگم که بهش می‌گیم عزیز. خیلی خونه باصفاییه و من کلی خاطره خوب از اونجا دارم، چقدر دوران شیرینی بود کودکی. پنکه سقفی اتاق مهمونی عزیز رو بچه که بودم خیلی دوست داشتم، این دخترا هم مثل خود من همش دستشون رو بالا می‌کردند به طرف 1پنکه و می‌گفتند: «بددددده»     ...
7 مرداد 1393

نماز شب قدر

   ظهر امروز تا سجاده انداختم نماز بخونم هی چادرمو می‌کشیدید رو سرتون، این بود که رفتم چادرتونو اوردم و سرتون کردم، هی می‌گفتید اله ابر (الله اکبر). قبول باشه خوشگلای مامان.  «شب قدری ما که برای همه دعا کردیم، التماس دعا از همگی»             ...
27 تير 1393

بازی با گل های مامان جون

امروز صبح باباجون محتبی آمد دنبالمون و رفتیم خونشون، شما گل پری‌ها امروز گیر داده بودید به گل‌های پاسیوی مامان جون پروانه و کلی نازی‌شون کردید . چند تا برگ هم از شدت ناز کردن شما کنده شد.  الهی قربونتون برم که پتو انداختید رو پاهاتون که لختی هاتون پیدا نباشه  .       ...
19 تير 1393

پاگشای عروس خانم و آقا داماد

   نماز و روزه‌هاتون قبول، چقدر سریع ماه رمضون داره می‌گذره و منم امسال همراه بابا علیرضا روزه می‌گیرم و نمی‌دونم با اینهمه بازیگوشی شما چطوری دارم می‌گیرم. واقعاً خدا توانش رو بهم می‌ده.    چند شب پیش یکی از رکوردهای دیر خوابیدنتون ثبت شد  ، خاله پرستو و عمو محمد با خانوادشون دعوت داشتند خونمون، با این خواهرشوهر کوچولوی خاله کلی شیطونی کردید و سر بغل رفتن عمو محمد با نازنین مسابقه می‌دادید و ما هم کلی می‌خندیدیم. مامان جون فداتون بشم  .     ...
18 تير 1393

دوستی با حیوانات

   نمار و روزه‌های همه مقبول درگاه خداوند مهربان.     بالاخره امروز بابا علیرضا که قول داده بود بهمون ببعی نشون بده، بردتون پای کوه تا ببعی‌ها رو ببینید. مامان جون دنبال گوسفندای زبون بسته می‌کردید و اصن نمی‌ترسیدید و می‌خواستید به به بدید گوسفندا بخورند.       ...
13 تير 1393

لباس خواب

مامان جونیا این لباس خواب خوشگلاتون رو که پوشیدید، ژست خواب گرفتید  ولی یه خورده بعد شروع کردید به بازیگوشی  و اصلن یادتون رفت قراره بخوابیم    ...
11 تير 1393